داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

داستان زندگی بانو قزبس

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره

قسمت دوم

اسمت چیست دخترک خجالت کشید حرف بزند گویی زبان در دهان ندارد جوان پرسید منزلت کجاست وباز جوابی نبود واین بار جوان گفت فردا همین جا منتظرم باش البته اگر دلت خواست  

 

                   پایان قسمت اول 

    

         قسمت قبلی داستان در قسمت نوشته های پیشین وبلاگ 

 

                             قسمت دوم 

داستان واقعیه بانو قزبس برگرفته ازچکنویس های دخترش بانو ستاره 
 
                        قسمت دوم 

اسمت چیست دخترک خجالت کشید حرف بزند گویی زبان در دهان ندارد جوان پرسید منزلت کجاست وباز جوابی نبود واین بار جوان گفت فردا همین جا منتظرم باش البته اگر دلت خواست دخترک با سرعت به خانه برگشت مادر گفت چی شده چرا نفس نفس میزنی قزبس گفت چیزی نشده تا خونه دویدم 

اختیار دیگه دستش نبود اه که دیگه آرامش راهتی از او سلب شده بودو آنشب برای اولین بار اشک ریخت به قول خودش چشمش برای همیشه تر شد و این حرف همیشه در گوشم هست ((یک روز خوش ندیدم)) مادرش انگار یه چیزهایی بو برده بود ولی دخترک خیلی تودار بود حرفش را رازش را به کسی نمیگفت تمام شب را با یاد او سپری کرد روز بعد جوان رفته بود قزبس چشم از در خانه همسایه بر نمیداشت هرکجا که نگاه میکرد او را میدید با دستهای کوچکش روی خاکها را اینور و آنور میکرد کاری که وقتی ازچیزی ناراحت میشد انجام میداد هرچه انتظار کشیدنیامد روزها برایش خیلی طولانی شده بود شبها هم کابوس میدید خدایا یعنی چه شده کجا رفته شاید حرف نزدم بامن قهر کرده یعنی دیگه اورا نمیبینم از چه کسی میتوانم کمک بگیرم چنبار با خودش گفت برم همه چیز و به مادرم بگم ولی جرات نکرد خواهرانش سربه سرش میگذاشتن و برادرش میگفت باید ترو هم شوهر بدیم اون میدونست که این حرف شوخیست ولی میترسید چنین شود شب با خدا حرف زد و او را قسم داد که یه بار دیگه اون و ببینه  روزها بر او سخت میگذشتن تا اینکه روز چهارم دید که جوان می آید او هم بهدنبال عشقش میگشت آنها درست روبروی هم قرار گرفتن  با هیجانی بی پایان نگاهش کرد جوان دانست که اون هم دل بسته شده وبا جرات گفت فردا بیا سر چشمه کارت دارم قزبس سر از پا نشناخته به خانه برگشت وبا تمام اشتیاق منتظر فردا شد وباخودش میگفت فردا باهاش حرف میزنم هرچه بادا باد فقط خداوند میداند که آنشب راچگونه گذراند فردا زود تر از جوان سر قرار بود دقیقه ها دیر میگذشتن ولی بالاخره جوان امد ولی نشد با او حرف بزند چون سر چشمه شلوغ بود دختران وزنان برای آب بردن اومده بودند اونجا جوان به دخترک اشاره کرد دنبالم بیا وخودش زودتر حرکت کرد قزبس خیلی ترسیده بود نکنه او را دوباره از دست بدهم و بی درنگ دنبالش راه افتاد کمی بالاتر جوان گفت مرا دوست داری از من خوشت میاد با این که قسم خورده بود این بار حرف بزند ولی باز هرچه کرد نتوانست حرفی بزند جوان بهش گفت خوب حرفی بزن میخوام ببینم مرا دوست داری بیام خواستگاریت قزبس کمی جرات پیداکرد وبا سر جواب داد آره و جوان گفت میدانستم منتظرم باش  

جوان وقتی رسید خونه با زن عموی پدرش صحبت کرد که میخواهد زن بگیرد و دختری راهم نشان کرده ولی زن عمو با خشم فریاد زد چی داری میگی تو باید از خواهر و برادرت مواظبت کنی بگزار آنها کمی بزرگتر شوند بعد ما خودمان برات زن میگیریم و دیگه حرفی نزن در ضمن ما از طایفه خودمان باید زن بگیریم جوان دید با این جماعت نمیشود حرف حساب زد  

خیلی نقشه کشید اما به نتیجه ای نرسید دیگه فکرش کار نمیکرد فرداش تیکه ای آینه درحیاط پیدا کرد فکری به خاطرش رسید سریع رفت بام خانه واز آنجا به بام دخترک رفتاز دریچه بام نگاه کرد دخترک تنها نشسته بود و رفته بود به عالم خیال آفتاب را بر روی آینه تنظیم کرد و بر روی دریچه انداخت وناگهان قزبس بالا را نگاه کرد چشمش به جوان افتاد جوان گفت فردا باهات کار دارم منتظرم میمانی دخترک با سر اشاره کرد بله جوان با خاطری آسوده برگشت به خونه فامیلش  فردا... 

 

 

                       پایان قسمت دوم

              

قسمت اول

داستان زنی مهربان و فداکار که در این عالم چیزی را بیشتر از او دوست نداشتم و هنوز که چندین سال از رفتن او میگذرد واقعا از ته دل عاشق او هستم خیلی دلم میخواست روزی بشه که تمام این خاطرات را روی کاغذ بیاورم ولی نمیدانم چرا تنبلی میکردم تا اینکه خواهرم بیدارم کرد. 

سال۱۳۲۸بود ماه پاییز آبان در یکی از روستا های دور همدان زنی زندگی میکرد که یک پسر و هفت دختر داشت سه تا از دختر ها شوهر کرده بودند ونوبت دختر چهارمی بود ولی او خیلی کوچک بود یه دختر یازده دوازده ساله به اسم قزبس  

تازه داشت سرما شروع میشد مادر دختر را صدا زد که برو از چشمه آب بیار تا روز را شروع کنیم و اورفت  

به تازگی یه همسایه جدید داشتن که هیچ سرو کاری با هم نداشتن  

هر روز دخترک برای بردن آب به چشمه میرفت و آب می آورد تا اینکه یک روز مهمانی به خانه همسایه یشان آمد جوان بود زیبا خوش اندام قد بلند که شالی به کمر بسته و جوراب پشمی بلند به پا داشت و یک کلاه نمدی به سر  

دختر از کنارش گذشت تا حالا چنین جوان رعنایی را در دهشان ندیده بود این غریبه کیه که اومده  

این دیدارها در روزهای آینده هم تکرار شد دخترک هرچه کرد اورا از زهنش بیرون کند دید نمیتواند و این آتش رفته رفته سوزان تر می شد خیلی دلش میخواست که با او آشنا شود ولی شرم مانع می شد با این که دخترک کوچک بود ولی داشت تازه روییدن گل را در قلب خود حس میکرد تمام شبها با خود می جنگید و همیشه باخت با او بود نا خود آگاه نیرویی او را به طرف جوان میکشیدونمیدانست با این احساس جدید چه کند تا این که یک روز جوان رودر روی او در آمد جوان نگاه کرد دخترک از شرم سرخ شده بود گرمای صورت خود را به خوبی حس میکرد دست پاچه شد این پا و اون پا کرد وبا سرعت دور شدو رفت ولی آن دوتا چشم سیاه آن دوتا گیسوی بافته وآن اندام کوچک چه کرد با او درست همون احساسی که دخترک داشت جوان هم پیدا کرده بود از آن روز به بعد دیگر رنگ آرامش راندید 

دخترک در باره همسایه با مادرش صحبت کرد که مادر گفت با آنها کاری نداشته باش و مبادا حرفی بزنی آنها را ما نمیشناسیم و دخترک گفت چشم مادر کاری ندارم ولی خدا میداند چقدر آرزو داشت با جوان حرف بزند با خودش گفت این بار اورا دیدم باهاش حرف میرنم چند روز گذشت داشت مثل هر روز به طرف چشمه میرفتکه حس کرد کسی پشت سرش می آید با ترس برگشت آرزو داشت او را ببیند یک باره چشمش به جوان افتادجوان پرسید اسمت چیست دخترک خجالت کشید حرف بزند گویی زبان در دهان ندارد جوان پرسید منزلت کجاست وباز جوابی نبود واین بار جوان گفت فردا همین جا منتظرم باش البته اگر دلت خواست  

 

                   پایان قسمت اول